شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
ساده ی ساده آفرین
ابوالفضل حقیقت
ابوالفضل حقیقت( راه محبت )
494

ساده ی ساده آفرین

نوشیده‌ام ز دستت یك جام شهد صافی
یك جام دیگرم ده ما را نبود كافی
امشب شها دمی با این ژنده‌پوش سر كن
سلطانی‌ات ندارد با مرحمت منافی
بحثم نه درد باشد نی آرزوی درمان
این‌ها بهانه شد تا یابم طبیب شافی
روزی كه گرم گیرم در بر تو را نگارا
یك عمر رنج و محنت یكجا شود تلافی
پرواز با تو جانا ناممكن است بر من
من پشه‌ام تو اما عنقای كوه قافی
من جای كعبه تو بر گرد یار گردم
بنگر خدای خانه آنگه كه در طوافی
گویا تو شرمساری وقت گناه بنده
سوی دگر نهی رو هر گه كنم خلافی
این ادعا كه گفتم سر می‌دهم به پایت
گر تو چنین بخواهی هرگز نبوده لافی
كی من به بحر وحدت با تو یگانه گردم
جانا ببخش ما را از این گزافه بافی
من باید از میانه گردد فنا و تنها
مانی تو جای ذهن و اندیشه خرافی
تو ساده‌ای جهان را هم ساده آفریدی
هیچ است و هر چه جز آن یك پیچه‌ی‌ اضافی
از هیچ یك برون ‌شد وز یك دو تا وز آن سه
این سه برای خلق هر چیز بوده وافی
من نور سادگی را كردم رها و غرقم
در جهل زلف تار و پیچش به موشكافی
ما در خیال دانش یا وهم مال و قدرت
آسایش خیالی بوده كه را كفافی؟
آرامش و سرور و علم و توان بی‌حد
در عشق ساده پنهان دیگر چه اختلافی
اوراق را تو بر من الهام می‌نمایی
نام حقیقت تو بر روی این صحافی