539
شه قمارباز
تو به شیخ ما چه گفتی كه ز خویشتن برون شد
ز سرش پرید عقل و همه راهی جنون شد
به رهی سوار مركب خدم و حشم كنارش
چو شنید آن سخنها الف قدش چو نون شد
هله شمس شیخ ما را چه به بایزید و احمد
چه بدید در نگاهت كه به یك نظر فسون شد
به چهل بهار كوشش شده بود كوه دانش
ز خدایگونه بودن ببرید و واژگون شد
همه پیرو و غلامش همه عاشق كلامش
به كه گویم این معما كه چه بود شیخ و چون شد
بر پادشه مقامش ز وزیر بُد فزونتر
شده ملعبه به كوی و بر خلق خوار و دون شد
نه دگر به منبر آید و نه در كلاس حاضر
نه دگر امام جمعه نه به خلق رهنمون شد
چو شه قمار بازی كه شبی ز فرط مستی
ز فراز تخت شاهی به فرود سرنگون شد
چه به گوش او بخواندی تو ز وعدههای شیرین
كه خرید تیشه وانگه به فراز بیستون شد
همه مردمان پی شهرت و مال و علم و قدرت
همه را به اوج افكند و به ساز ارغنون شد
نه فقط ز مال دنیا نه فقط ز جاه و شهرت
كه ز فكر دین و عقبی و بهشت هم برون شد
چو برید دل ز ثروت همه مال اوست هستی
چو برید دل ز قدرت فیكون كاف و نون شد
چو گذشت او ز شهرت شده شهره دو عالم
نه به روزگار فانی كه قرینهی قرون شد
شده شعلهور ز عشقش دل عاشقان گیتی
و ز سوز سینه او دل سنگ خاره خون شد
ز گذشته ها گذشت و بفكند فكر فردا
و پرید با پر هیچ و به نقطه كنون شد
چو بدید شمس خود را ببرید دل ز خوبان
به صف فنای فیالله و الیه راجعون شد
چو بدید روی مهدی دل خسته حقیقت
غزلی چنین سروده كه به هر دلی درون شد