545
شوریده
ای كز دهنت در به سماوات بپاشی
آشفته و سرگشته شوم گر تو نباشی
عمری پی گمگشتهی خود گشتم و آخر
گشته است یقینم خود دلدار تو باشی
بنگر كه در این چند صباحی كه نبودی
از دوری تو بر جگر افتاده خراشی
ای آنكه طبیب همه رندان جهانی
جانا مكن از بستر بیمار تحاشی
عمری همه در بی خبری بی تو به سر شد
در مدرسه و مسجد و در نیك معاشی
شالودهی این زندگیام عشق تو باشد
غیر از تو امورم همه فرعاند و حواشی
دانم نرسد دست به آن شاخ بلندم
این كودك دل وا ننشیند ز تلاشی
این شهد و گلاب از چه گلی هست كه دیدم
با جان بخرندش نه به زر مردم كاشی
یا رب تو اگر مهر بتان را نپسندی
آخر ز چه رو این رخ زیبا بتراشی
شهری همه شوریده و شیدای تو گشته
پنهان نبود جان حقیقت كه تو فاشی