538
(4) استغنا و توکل
سلام ای بی نظیر استاد عشق و خدمت و شادی
سلام ای دوست
ای مهدی
سلام ای خلق را هادی
سلام ای خفته را نادی
□
بگو با من ز راز شهر استغنا
ز درویشی ز خرسندی
بگو از بی نیازی
از توکل
قصه شیرین این وادی
□
بگو از این حضور دائمت در حال
نه اندوه غم دیروز
نه ترس و اضطراب روز آینده
چه سان این گونه آبادی؟
چه حالی دارد این شادی؟
□
تو ای مجنون که لیلایت بُوَد هستی
تو ای ساقی که خود بیش از همه مستی
چگونه اینچنین آرام
رها چون برگ در بادی؟
بگو راز چنین آرامشی در چیست؟
چه سان از اضطراب و غصه و درد و غم آزادی؟
□
تو ای آنکس که نام خویش را هم بردهای از یاد
چگونه اینچنین آیا رها گشتی، سبک، چون باد؟
□
بگفتا با تو می گویم
من اینجا قصه باغ توکل را
بیا بشنو از این وادی
از این دریای آزادی
□
خدای مهربان خالق پاییز
خدای شعر مولانا و شمس خطه تبریز
وجود بیکران عشق
اراده کرده وز خود مایه بنهاده، جهان را با نظامی آفریده بس شگفت انگیز
جهانی ساده و زیبا
نظامی با شکوه و بس خیال انگیز
که در آن بر اساس نظم و قانون چیده او هر چیز
چه خلقی، خاص و شورانگیز
هفت دریا
هفت شهر عشق
خدا شش مرحله، شش آسمان را روی هم بنهاد
و خود بر آسمان هفتمین بنشست مهر آمیز
□
توکل بی نیازی از هر آنچه غیر او باشد
برای هر چه می خواهی
ز جا برخیز
بدون اضطراب و ترس
ز تو برنامه و انگیزه و همت
تلاش و کوشش و باور
و اطمینان قلبی زاینکه یکتا خالق هستی
همیشه طبق قانون و نظام خویش
فراهم می کند آن چیز
□
خدای مهربان خالق پاییز
برای هر پرنده روزی خاصی نهاده
دانه های ریز
برون از لانه اش جایی
پرنده می کند پرواز و با چشمان تند و تیز
که آن را از خدا دارد
یقیناً دانه را خواهد گرفت از پهنه جالیز
□
ندارد دغدغه ز آینده هرگز مرد فرزانه
که دارد زندگی در حال
بی اندیشه و ترس و غم فردا
و اندوه شکست روزهای پیش
در اینجا عارفان گویند:
«ندارد فکر فرزانه!»
و ذهنش خالی و آرام
در حال تماشای تمام آیه های با شکوه عالم هستی
«و فرزانه رها باشد ز هر اقدام!»
و هرگز او به پای خود به جایی گام نگذارد
که او را می برندش هر کجا باید
نه سر دارد بیاندیش
نه پا دارد رود جایی
رها بر روی رود جاری هستی است او
تا مرز اقیانوس!
□
خدا فرمود
اگر تقوا کنی پیشه
خروجی هست از هر کوچه بن بست
خودش روزی رسان ماست
ز جایی که حسابش را نمی دانیم
توکل کن بر او
قطعاً خدا کافی است.