شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
(3) معرفت
ابوالفضل حقیقت
ابوالفضل حقیقت( پیر دانا )
515

(3) معرفت

باز هم ته مانده‌ای از عقل
ترس می‌پاشد درون دل
هان چه می‌خواهید از من ابرهای تیره تردید؟
شک به شرک و شر شیطان آمد و این‌سان دلم لرزید!
دل پر از خون و مشوش بود
آن دلی که صاف همچون جام جم باید
پر از خش بود
‌□
هیچ کس از راز ترس و شک من آگه نبود آن روز
من نمی‌دانم چگونه آگهی ای پیر دانا از دل پر سوز
که پیغامت برای من چونان آبی بر آتش بود
و این بود آن پیام آسمانی که تمام کوه‌های غصه را از روی دل برکند:
«بدان ای دوست
شیطان آید اول در حجاب تیره ظلمت
که بنماید تو را در بند
فریبت می‌دهد تا اینکه بتواند تو را سوی خودش خواند
به قعر دره‌ای تاریک و پر از گند
اگر آن حیله‌گر اینگونه نتواند تو را در بند بنماید
سپس او در حجاب نور می‌آید که استاد است در ترفند
و با نیروی جذّابی تو را هر دم ‌کشد سوی تصاویری خیال‌انگیز
و اصواتی شگفت‌آور
بدین‌سان او تو را سرگرم خواهد کرد تا غافل شوی از خود
بترس از او که شیطان در حجاب نور جذّاب است و شیرین تر بُوَد از قند
مراقب باش
مشو سرگرم انواری که می‌بینی برون از خود
به دور از قلب تو دریای نور و کوه نور و هر چه پر نور است در دنیا
نیرزد جز پشیزی چند
به خود آ و خدا را در درون قلب خود پیدا نما این بار
سراغ آن کسی رو کو ترا سوی دلت خواند
نه سوی خویشتن چون نار
که پیر ره به سان آئینه قلب تو را دائم نشانت می‌دهد تا برکنی زنگار
و قلبت پاک و صاف و صیقلی گردد
و در آن همچو جام جم ببینی روی ماه یار»
دلم آرام شد
آرام....
پذیرفت او تمام حرف‌های دُرفشانت را
چه شیرین است این الهام
بدون ذره‌ای ابهام
کلامت چون همیشه بر دلم بنشست
دلم سرشار آرامش
پر از شادی
سراسر مست
فضا پر بود از بوی نهال عشق
گمان کردم که بردم گوهر مقصود و آخر یافتم صید بزرگ زندگانی را
در آن حال خوش مستی ندانستم
دل بیچاره من گشته صید چشم‌های تو
دلم صید چموشی بود و هر صیاد نومید از شکار او
خطا می‌رفت هر تیری که می‌انداختند از شست
به یاد شعر شیرین خداوند غزل افتاده‌ام اینک
«چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد»
دلم در دام تو افتاده
ای صیاد بی‌مانند عالم
وای بر من
هرگز از دام تو نتوان رست