542
(2) عشق
درود ای پیر دانای قلم در دست
من از راز جهان چیزی نمیدانم
مرا آگاه کن
بیدار کن ای پیر
رهایم کن ز خاک پست
□
من آنگه هر سؤال بیجوابم را یکایک از تو پرسیدم
چه حالی داشتم وقتی که میدادی جواب پرسشم را دلنشین و کامل و بینقص
پر از آرامش و شادی
خوش و سرمست
چرا ای پیر فرزانه
سخنهای تو این سان خالص و ناب است؟
□
چرا من هر چه میخواهم ز تو فوراً مهیّا میشود ای پیر؟
چگونه لحظهای اینجایی و یک لحظة دیگر به شهری دور؟
تو آیا کیستی ای مرد فرزانه؟
تو خضری یا خدایی در لباس آدمی آیا؟
نمیدانم!
همین اندازه میدانم هر آن چیزی که آنی بگذرد از ذهن تو ناگه پدید آید!
مسیحا دم!
نفسهای تو جان بخشد به هر بیمار جسم و روح
□
الا ای بیکران دانای بیمانند
تمام رازهای این جهان را از کجا دانی؟
بگو ای آسمانی مرد
چگونه با من از آینده میگویی؟
تو ای دریای دانایی که هیچش نیست پایانی
چگونه حرفهایت اینچنین بر عمق دل بنشست؟
□
بگو از طالع من
آنچه بنوشتی در آن دفتر به زیر دست
تو ای برتر
فراتر از زمان و این مکان پست
بگو ای مهربان با من
چگونه عاشقی هر چیز و هر کس را
و میگردی تو گرد کائنات و هر که را افتاده
گیری دست؟
□
کنون ای پیر دانای قلم در دست
یقین دارم که چرخ این جهان بر روی انگشت تو میچرخد
نمیدانم چرا اما
شکوه تو ستون کاخهای قدرت اسطورههای قدسی ذهن مرا بشکست
□
وه چه ایامی چه شورانگیز و شاد و پرتپش پربار
وای لبریز حرارت پر طراوت وز شعف سرشار
عشق بود و عشق بود و عشق
مست بودم مست بودم مست
مدتی شاید رها بودم از این دنیا و هر چیزی که در آن هست