508
منجی موعود؛ مخمّسی بر غزل حافظ
بوی ریحان و گل یاس بسی میآید
ای جهان نگران دادرسی میآید
اشك شوق از مژهام چون ارسی میآید
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
هله ای منتظران فرج دوست به گوش
خبری فرخ و فرخنده فرستاده سروش
بوی شیرین وصال آمده فرهاد خموش
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
نور باریده به طور از طرف پیش و ز پس
میدوم پای برهنه كه نه خار است و نه خس
بوی عطر گل نرگس بكش ای دوست نفس
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
جز تو رندان جهان را سر و سرداری نیست
كو بزرگی كه غمت بر دل او باری نیست
خالی از بوی خوشت كوچه و بازاری نیست
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
جام جم جستم و دیدم كه همان جام بلاست
جرم من چیست كه مستوجب این جور و جفاست
جستجو در پی تو با دل نا پاك خطاست
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
نه هوای زر و زوری نه به دنبال دِرم
هر چه از دانش و تقوی شده بیرون ز سرم
من خمارم ز پی باده تو در به دَرم
جرعهای ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
بر دل خسته فقط مهر لب دوست كم است
شده بیمار وی و ناله او دم به دم است
نگهش مرهم درد است و دلش جام جم است
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
چون اویس قرنی دور ز احمد به یمن
بلبلی مانده جدا از گل نسرین و سمن
هله ای بیخبران غرق تماشا به چمن
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
عقل و دانش نبرد راه به كوی باران
نتوان یافت حقیقت مگر از دلداران
من كه باشم كه كنم صید شه سرداران
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید