شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شاه نجف؛ مخمّسی بر غزل حافظ
ابوالفضل حقیقت
ابوالفضل حقیقت( مخمس ها )
697

شاه نجف؛ مخمّسی بر غزل حافظ

دوش شكست این دل و پر زد و رفت تا نجف
دید همه فرشتگان در حرمش كشیده صف
دُرِّ علی در این میان جای گرفته در صدف
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به كف
گر بكشم زهی طرب ور بكشد زهی شرف
باز کند اگر در گنج تو را كلید من
بانگ زنم به آسمان كآمده روز عید من
نقش تو را زند فلك بر ورق سفید من
طرف كرم ز كس نبست این دل پر امید من
گرچه سخن همی برد قصه من به هر طرف
ز ابر رحمتت در این كویر بارشی نشد
ز نور تو به این شب سیاه تابشی نشد
ز شاه این گدای را هیچ نوازشی نشد
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه كه درین خیال كج عمر عزیز شد تلف
عكس رخ كمال تو آمده روی فال من
به چه نكوست بختم و وه چه خوش است حال من
كی برسد به آسمان مرغ شكسته بال من
ابروی دوست كی شود دستكش خیال من
كس نزده‌ست از این كمان تیر مراد بر هدف
خدا به شكل آدمی نزول كرده روی گل؟
یا كه بشر عروج كرده تا به منتهای دل
كنون منم به سجده‌اش ز كرده‌های خود خجل
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمی‌كنند این پسران ناخلف
به ذهن و عقل خود شدم پی یقین و طُرفه آنك
وهم مرا كشیده تا روی زمین و طرفه آنك
من به هوای كوی تو در پی دین و طرفه آنك
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنك
مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف
خیز كه می‌رسد به ما بوی بهار و بوی گل
وقت نماز عشق شد خواجه بكوفت بر دهل
چرخ بزن در این میان كآمده جان جزء و كل
بی‌خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست ریاست محتسب باده بخواه و لا تخف
طره مدعی كجا تاب بنفشه می‌دهد
خنده محتسب كجا پرده غنچه می‌درد
زهد و ریا ببین چه سان صبر ز خواجه می‌برد
صوفی شهر بین كه چون لقمه شبهه می‌خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
تو شاه شهر عشقی و ما همه بندگان به صدق
بنده عشق تو فرشتگان آسمان به صدق
جان حقیقتی و من در ره تو روان به صدق
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقة رهت شود همّت شحنة نجف