482
راستی مطلق
فراق و وصل چه خواهی رضای دوست طلب
حافظ
□
هان تو ای گمکرده ره در جستجوی یار
گوش کن او خود سخن میگویدت این بار
گر ز جان و دل به حرفم گوش بسپاری
این سخن پندت دهد بسیار
□
پایههای راه خود بر راستی بگذار
گامهایت را بسوی دوست
با خلوص نیت و صدق و صفا بردار
نزد او یکرنگی سالک بود اصل و اساس کار
□
میدهم اینک تو را اخطار
راه سختی پیش رو داری به سوی یار
کوره راهی پرخطر، پر پیچ و خم، تاریک
کمتر از یک تار مو باریک
ذرهای ناخالصی یا کمترین روی و ریا، رنگ تظاهر یا دورنگی
همچو سیلی میکند نابود راهت را
همه اندیشه و نوع نگاهت را
نماز شام و آن اشک پگاهت را
به سان پنبه خواهی دید آنچه رشتهای با سختی بسیار
تمام کارهایت قدر هیچ انگار
□
ای که دنبال حقیقت کو به کو آواره میگردی
نک برایت پرده را بردارم از اسرار
پردهای کهاندر درون توست
تو حجاب راه خود را خویشتن پندار
□
هیچ میدانی چرا داری ریا کز آن بود مرشد بسی بیزار
این همه نیرنگ را نفس دروغین تو آورده میان کار
او به هر ترفند و نیرنگی که بتواند
تو را از راستین نفس درونت، از حقیقت، دور میدارد
مراقب باش
بدان او میتواند با تظاهر در لباس راستی حتی خودش را نیز بفریبد!
از این رو میدهم اکنون تو را هشدار
لحظهای غافل مباش از نفس ناپاکی که باشد اینچنین مکار
□
این مثال ساده را همواره در سر دار
نفس تو کز ادعا سرشار
اینک آید ادعای عشق مرشد را کند تکرار
□
باشد او گر عاشق مرشد
این تظاهر را لزومی نیست!
عاشق از هر ادعا بیزار
□
او به جای اینکه خود را پاک سازد تا بگردد مبتلای عشق
غرق گشته در خیال اعتلای عشق
جای اینکه برکند از قلب خود زنگار
میفریبد خویش را با ادعای عشق
کی شود زین خواب غفلت نفس تو بیدار؟
□
حلقه بر جانم زده چون مار
در حصارم
دور تا دورم همه دیوار
من چگونه میتوانم رست از این زندان نفس و حلقهی دوار؟
خوب میدانم رهایی زین «من موهوم» هرگز کار هر کس نیست
خوب میدانم که استقرار در عرش «منم-تنهای-بیهمتا» بود دشوار
کی توانم من برآیم از پس این کار؟
کی شوم من مستقر در جایگاه وحدت «تنهای-بیهمتا-خدا»ی خالق این گنبد دوار؟
□
و لسانالغیب حافظ خواجه شیراز
این خداوند غزل این مرشد کامل
گره از کار سالک مینماید باز
به مصراعی تمام پردهها بردارد از این راز
□
گوید ای عاشق
نکن اندیشه وصل و جدایی؛ کار تو این نیست
گر تمام آرزوها را ز سر بیرون بیاندازی
میشوی اکنون سبکبال و رها از آرزو، آماده پرواز
باش تسلیم رضای دوست با خرسندی بسیار
ذهن خود خالی کن از هر چیز غیر از عشق
عشق آن زیبا نگار نازنین، آن خالق دادار
هان مپرور در سرت چیزی به غیر از آنچه خواهد آن بت عیار
□
باید اینجا تو رها گردی ز هر قیدی و هر بندی
آرزو قید است و بندد دست و پای مرد عاشق را
آرزوی وصل با معشوق هم بند است
ای عزیز دل
آرزوی وحدت و گشتن فنا با دوست را هم بر زمین بگذار
□
پس مشو درگیر اینکه وصل یا دوری
و تنها عشق را در دل بپا میدار
عاشق هر چیز و هر کس باش در این گنبد دوار
عشق روزافزون تو را یاری دهد تا اینکه بتوانی
کنی تسلیم خود را و مسیرت را به نزد مرشد کامل
که راه راست باشد آن بت عاشق کش عیار
□
گر شوی تسلیم امر او
منعطف خواهی شد و سیار
امر مرشد را اطاعت میکنی بیفکر
نفس تو کمتر تظاهر میکند در کار
اندک اندک میشوی او را چو یار غار
□
حال اگر ذهن تو گهگاهی
ز لاک خویش بیرون آید و گوید:
چرا من بنده امر کسی باشم؟
تسلی میدهد حافظ خیالت را
که گر آزادی جاوید میخواهی
تو باید بنده مرشد شوی ناچار
□
میگزیند یک به یک آن مرشد کامل مریدان را
گر کسی از این میان گردد مرید کامل آن پیر
او بدون شک شده خود مرشدی کامل
او فنا گشته درون یار
او نشسته چون خداوندی درون نقطه پرگار