545
مراتب عشق
پشت گلخانه مصنوعی شهوت باغی است
پر گلهای تر و آبی عشق!
سیب، نیلوفر و شبنم، گل یاس
جوی آبی پر مرغابی عشق!
□
باز هم قصه عشق
و سرآغاز فراق
شوق دیدار و تمنای وصال
چشم تر، آه و فغان، ناله شبگیر و هزاران فریاد
در تمنای وصال شیرین، درد جان کندن و رنج فرهاد
□
هان تو ای باده پرست!
هیچ کس سالم از این باغ نَرَست
و ندارد درمان زخمت ای عاشق مست
جز می از جام الست
می وصلی که ز خمخانه وحدت برداشت، ساقی جام به دست
□
از هزاران انسان
یک نفر عاشق اوست
به سرش میزند این فکر که پرواز کند
□
وز هزاران عاشق
یک نفر بندگی آغاز کند
قصة دادن سر، دادن جان ساز کند
هر چه دارد به میان
همه قربانی معشوق چو یک عاشق سرباز کند
سر و جان و دل و دین، مال و منال و منصب
هر چه وابستگی و خواسته دارد به میان
همگی را به فدای سر معشوقه طناز کند
در حقیقت اینجا، او «من» خویش به قربانی یک ناز کند
«من» خود را که به جز وهم و خیالی نبود
بگذارد به زمین
و سبکبال به آن سوی خیال، قصد پرواز کند
□
در همین جاست که پرسید سؤال
عاشق از معشوقش
لایقم من که فنا در تو شوم؟
میرسم من به وصال؟
□
خودش اینجا بدهد پاسخ خود را در حال
کار من نیست رسیدن به نگار
نه! محال است، محال!
وحدت من با دوست؟
این خیال است، خیال!
مگر او حکم کند
و مرا بگزیند
و رهایم نکند
گر قدم پیش گذارد، آری
شود این مشکل نا ممکن حل
می رسم من به کمال
□
پرده میافتد و در یک لحظه
نه دگر عاشق هست و نه معشوق و نه آن جاه و جلال
هیچ چیز دگری نیست کنون
غیر دریای وجود! غیر از آن آب زلال
□
و کنون نوبت تسلیم و رضاست
شاهد بارقه خواست معشوق شدن
او در این کشف و شهود
نه در اندیشه ابقاء و وصال
و نه در فکر فنا گشتن و تردید زوال
□
او به میل و رغبت
کرده تسلیم، وجود خود را
چونکه تسلیم خداست
و ندارد به جز او اندیشه
همه ابعاد وجودش شده معشوق کنون
ذرهای بوده که در تابش نور، شده او نور خصال
□
عاشق اینجاست که همچون حلاج
بانگ بر میدارد:
من تجلی خدا روی زمینم، بنگر!
گوش کن بانگ انالحق مرا
و ببین روی جمال
هر که بیند رخ من
چه سعادتمند است
او رسیده است به حال