499
عشق و شراب
تشبیه کند شاعر
عشق رخ یارش را با جام شراب و می
یعنی به بر عارف
مِیخواره چو مست دوست؟!
هرگز نبود یکسان
این هر دو به نزد دوست
□
از یاد برد خود را
مست می این عالم
آگاه شود از خود
مست می عشق دوست
□
در خواب خوش مستی
بی قیدی و خونسردی
بی پایی و بی دستی
رفتار خلاف عرف
خندیدن به دنیا
دیوانگی و سستی
یکسان و همانندند
اما چه تفاوتهاست
بین می و عشق یار
این مستی و آن مستی
□
فردا که شود بیدار
میخواره بیچاره
آغاز شود از نو
بدبختی هر روزه
در کارگه هستی
حاصل شودش آخر
بیحاصلی و نخوت
بیهودگی و نفرت
از بیهدفی، پوچی
بیچارگی و پستی
□
یک قطره ز عشق دوست
دیوانه کند عاشق
تا هر چه در این دنیاست
با خویش برد از یاد
هرگز نبود او را
دلبستگی و پستی
مسرور و رها چون باد
آرام و سعادتمند
رسته است دل عاشق
از نیستی و هستی
هرگز نشود بیدار
مست می عشق یار
از خواب خوش مستی
□
در قافله مستان
یک مست شود پیدا
پر شور ز حد بیرون
بیند رخ یارش را
پیوسته و رو در رو
معشوق بود لیلی
وین مست خدا مجنون
هر جا که نظر میکرد
در هر کس و هر ذره
میدید رخ لیلی
دیوانگیاش افزون
حال دل این عاشق
مانند همان ماهی است
افتاده برون از آب
در ساحل دریایی
پر عشق و پر از افسون
سرگشته و نا آرام
بالا پرد و پایین
دیوانه شده انگار
شایدکه بیفتد باز
اندر دل اقیانوس
دریای پر از اسرار
افتد به دل عاشق
چون آتش سوزانی
هر قطره میِ دیدار
پیدا نکند اما
دروازه وحدت را
تا وصل شود با یار
□
در کوهی از این آتش
در رنج و تعب اما
در حال خوش مستی
میسوزد و میجوید
پیدا نکند راهی
پس چیست سرانجامش
این سوخته دل عاشق
افتاده برون ماهی
□
در آخر این قصه
آن آتش سوزان شد
تبدیل به دریایی
از دانش و آگاهی