شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
عاشق و معشوق
ابوالفضل حقیقت
ابوالفضل حقیقت( همه چیز و هیچ چیز )
649

عاشق و معشوق

و خدا یعنی عشق!
عشق، بی عاشق و معشوق مگر ممکن بود؟
بیکران بود خدا در همه ابعاد و نبودش کس دیگر به کنار
ازلی و ابدی بود و نبودش کس دیگر، پس و پیش
پس در این تنهایی!
عاشق کیست خدا؟
جز خودش هیچ کسی نیست که عاشق شودش
و بدین سان خود را در قالب معشوق به تصویر کشید
تا شود عاشق خویش
عشق، بی‌رحم و مستلزم دوری و فراق
دوری عاشق و معشوق به راه است چراغ
تا بگیرد هر دم او ز معشوق سراغ
حاصلش گرمی و نور
سبب حرکت و شور
وای دیوانه شده یارش از وی شده دور
از همان روز نخست، جستجو گشت آغاز
هیچ وهمی نکند، قفل این دل را باز
منزل یار کجاست؟
جای دیدار کجاست؟
خانه آن بت عاشق کش عیار کجاست؟
آنقدر می‌گردد تا بیابد روزی
یار گم‌گشته خویش
هر چه می‌گردد بیش
دورتر می‌شود از دلبر خویش
و فزون‌تر شودش داغ و خون بر دل ریش
آنقدر می‌گردد تا رسد شور به اوج
و دل عاشق دلخسته ما، مثل دریای پر از طوفان، موج
و در اینجا بینی
متجلی شده در دنیا عشق
قصه لیلی و مجنون، هدف والا، عشق
به همین علت بود که خدای عاشق
شد جدا، دور شد از دلبر خویش
حال هنگام وصال یار است
وقت نوشیدن می، از خُم وحدت آن دلدار است
پرده افتاد و یکی گشت پدید
عاشق سوخته دل، در پس این پرده خودش را می‌دید
و در اینجا فهمید
این همه مانع سخت
وین همه رنج و تعب
هیچ چیز دگری نیست به جز
آن حجابی که خودش ساخته بود
و تمامی بلاها را خویش
بر سر راه رسیدن به خود انداخته بود
و خداوند در این قصه پر شور و شعف
شده بود عاشق عکس رخ خویش