شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
برخیز و دف بزن
ابوالفضل حقیقت
ابوالفضل حقیقت( غزلیات تازه )
536

برخیز و دف بزن

بر خیز و دف بزن هی دردانه یارم آمد
شیرین ادا پری رو زیبا نگارم آمد
تار و کمانچه و نی تنبور و چنگ و قانون
ای سازها تمام دار و ندارم آمد
ای نسترن بچرخ و ای یاسمن برقص آ
بهر سماع گلها باد بهارم آمد
دیر آشنا نگاری کز یاد چشم شوخش
شب تا سحر همیشه مست و خمارم آمد
آن نازنین بتی که دیوانه کرده دل را
وز غمزه و فریبش اینسان دچارم آمد
در گردشم چو زهره بر گرد روی شمسی
آن مرکزی که گردش اندر مدارم آمد
وقت طرب رسیده ساقی پیاله پر کن
حوری وشی که برده صبر و قرارم آمد
غم رفته است و شادی بر جای آن نشسته
آن کس که از فراقش در انتظارم آمد
وقت نماز من شد باید وضو بگیرم
بالاترین تجلی از کردگارم آمد
الگوی عشق و خدمت آن صاحب فضائل
در دوری از رذائل آموزگارم آمد
عشقی که فارغم کرد از نام و ننگ عالم
افکنده بار سنگین از کوله بارم آمد
گشتم رها ز مال و جاه و جلال و شهرت
آنکه مرا رهانده از هر حصارم آمد
طی شد دگر گذشته آینده را که داند
در حال زندگی و گشت و گزارم آمد
مقصد کجاست قاصد این قصه ته ندارد
کوتاه کن قصیده حرف قصارم آمد
بشکن حصار ذهن و تکرار روزمره
تا کی به خواب غفلت شب زنده دارم آمد
برخیز در رکابش تازیم بر دل شب
آن خسرو یگانه در روزگارم آمد
از شور عشق شیرین شیدا شدم شبی که
شاهنشه شجاعت شیر شکارم آمد
باید که بگذرم من از من که در حقیقت
جز او کسی نباشد وقت قمارم آمد