570
هفت شهر عشق
به بن بست جهان راهی به پیش و پس نمی بینم
به جز او را «طلب» کردن خلاص از رس نمی بینم
طبیبی ناگهان از ره رسید و رستم از غمها
ز بس مستم ز «عشق» او دگر محبس نمی بینم
ز باب «معرفت» در خود نظر کردم به چشمانش
به روی دل به جز زنگار و خار و خس نمی بینم
چنان کامل بود یارم که از غیرش رها گشتم
قبایی بهر «استغنا» جز این اطلس نمی بینم
همه تسلیم او هستم و خشنود از رضای او
در این دریای «توحیدی» به جز او کس نمی بینم
چنان محو رخ ماهم که از «حیرت» زده خشکم
به جز حال حضور آن بت اقدس نمی بینم
ز فرط «فقر» خود این خسته «فانی» در حقیقت شد
چه آرام است این دریا کسی ناکس نمی بینم