145
یلدا
خدا را در شب یلدا به روی بام دل دیدم
ز باغ خاطرات تو انار تازه ای چیدم
میان صد هزاران اختر پر نور در این شب
رخ ماه تمامت را ز راه دور بوسیدم
زدم من ساعتی با تو قدم در باغ آگاهی
به دستی حلقه گیسو به دستی شاخه بیدم
من از سیب زنخدان تو هرگز نگذرم جانا
اگر صدبار از جنت بود این جرم تبعیدم
ز شوق و حال خوب و مستی این جشن رویایی
شدم بارانی و تا دم دمای صبح باریدم
هزاران بار من زین باغ رفتم در زمستان ها
بهار تازه ای آمد دوباره باز روییدم
چه می دانستم از طول بلند این شب تیره
چو من در حلقه زنجیر زلفت جای بگزیدم
تو که بر کار و بار عاشق دیوانه می خندی
چه می دانی ز عمق و وسعت شادی جاویدم
خجالت می کشم از اینکه دیدم ذره ای خود را
نباشد ذره ای حتی که گردد گرد خورشیدم
کسی غیر از تو در عالم نباشد در نگاه من
تو را بینم به هر شکلی و این سان غرق توحیدم
برای انعکاس نور تو خالی شدم از خود
شدم یک کهکشان اختر به شام تیره پاشیدم
به زودی این جهان پر می شود از صلح و آزادی
تو دیشب کاشتی اینجا نهال سبز امیدم
حقیقت هیچ تصویری ندارد از خودش دیگر
شدم خالی تو را بر تن نموده عشق پوشیدم