613
راز
مردی از مشرق دور
پسر پیر فلک
روزگاران کهن
رازهایی ز تو را با من گفت
ای که هستی ز تو روئید و شکفت
□
همه ذرات جهان جلوه توست
آسمانها و کرات
خاک و آب
آتش و باد
همه را عشق تو زاد
□
سنگها، آهن سخت، گل نیلوفر و سبزی و درخت
کرمها، ماهیها، چارپایان همگی ریز و درشت
آدم و حور و ملک، یک به یک پشت به پشت
همه را عشق تو زاد
□
اول و آخر این راه تویی
ظاهر و باطن هر ذره و هر گاه تویی
هیچ پنهان شده در چاه تویی
□
بیکران در همه جا،
جاودان در همه وقت
نام تو جاوید است چون نداری نامی و نگُنجی به کلام
□
پشت این عالم خاکی و جهانی که پر از رنگ و صدا است.
زیر قرمز و فراروی بنفش، جلوههای دگری از اثر است.
ماورای اصوات، نغمههایی دگر است.
پر موسیقی احساس و پر از شعر تر است.
□
پشت هستی، پُرِ وهم
و پس از آن، همه هیچ.
بعد از آن هیچِ سیاه، هیچِ دیگر پیداست.
یاد سهراب به خیر «به سراغ من اگر میآئید پشت هیچستانم»
خوش به حال آن مرد
آرزو هیچ نداشت که توانست به آنجا برود.
دم دروازه دنیای شناخت!
□
جلوههایی که عیان بر همه بود
و نهان اسراری که رها گشته و بیقید کسان میدانند
همه از سوی تو بود.
□
چه بسا آنکه تو راندیش ز خویش
عاشق خال تو بود
و سیاهیهایش
آنچه تاریک نمودش به کسان
پیچهی طره گیسوی تو بود!