271
شمارهٔ ۲ - پیرکنعان
گرندادی آرزوی وصل جانان ،جان مرا
زندگی نگذاشتی بی او غم هجران مرا
سرومن آغشته دراشک جگرخون من است
فارغم گرباغبان نگذاشت در بستان مرا
نیست فرقی درمیان شخص من با سایه ام
بس که در آتش فکنده این دل سوزان مرا
حال من چون پیر کنعان شد کنون چون بینمت
بس که آمد سیل اشک از دیده گریان مرا
جامه جان چاک شد در وادی عشق وهنوز
هرطرف صد خارغم بگرفته دامان مرا
همچو من یارب که گردد بی نصیب از وصل یار
ای که دور انداختی از صحبت جانان مرا
این که با مردم مدارا می کنم از بهر توست
ورنه کی پروا بود ازقول بدگویان مرا
خانه من گلخن وفرش من از خاکستر است
تاکه چون محیی بخوانی بی سروسامان مرا