125
شمارهٔ ۵۵ - دل کارگر زلف سرمایه دار!
چه گویمت که چه از دست یار میگذرد
بمن هر آنچه که از روزگار میگذرد
ز یار شکوه کنم یا ز روزگار چه ها
ز یار بر من و از روزگار میگذرد
چه ها گذشت ز زلفت بدل چه میدانی
بکارگر چه ز سرمایه دار میگذرد
بس است تا بکیت سر بزیر پر صیاد
بغفلت اندر و وقت فرار میگذرد
بدور نرگس مست تو نادرست کسی
میان شهر اگر هوشیار میگذرد
کجاست شحنه که پنهان هزار خون کرده
دو چشم مست تو او آشکار میگذرد
باسم من همه مال التجاره غم و درد
ز شهریار ببین بار بار میگذرد
سواره آمد و بگذشت از نظر گفتم
امان که عمر چو چابکسوار میگذرد
هزار شکر که دیدم رقیب از کویت
گذشت لیک به خواری چو خار میگذرد
تو خفته ای و چه دانی که در غمت شب هجر
چگونه بر من شب زنده دار میگذرد
به مجلسی که توئی گفتگوی ما و رقیب
تمام با سخن گوشه دار میگذرد
بدم از اینکه بدو خوب و ننگ و نام امروز
به یک رویه و در یک قطار میگذرد
مرا که سایه آن سرو بارور بر سر
نماند، ای بجهنم بهار میگذرد!
ز دست دیده بهر جا که میرود عارف
در آب دیده خود بی گدار میگذرد