139
شمارهٔ ۳۲ - دل خوار کرد
دل خوار کرد در بر هر خار و خس مرا
نگذاردم بحال خود این بوالهوس مرا
از بسکه غم کشیده مرا سر بزیر پر
خوشتر ز عالمی شده کنج قفس مرا
پرسد طبیب درد دلم را چه گویمش
چون نیست اهل درد همین درد بس مرا
با هرکسی ز مهر زدم دم چو خود نبود
اهل وفا نگشت یکی دادرس مرا
مستم رها کنید بگریم بحال خویش
مست آنقدر نیم که بگیرد عسس مرا
چون نورسیده ام زره ای پیر میفروش
از آن شراب کال یکی کامرس مرا
چنگی بدل نمیزندم نغمه های عود
ای تار و نی شوید دمی هم نفس مرا
گفتم که بد معرفی عارف شدی و گفت
«این نام نیک تا ابدالدهر بس مرا!»