شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
رسیدن رسولان قیصر به زمین بوس شاه مصر کشور و حرف ناامیدی شنیدن و پا از سر بزم خسروی کشیدن و مقدمهٔ جدال و آغاز قتال
وحشی
وحشی( ناظر و منظور )
175

رسیدن رسولان قیصر به زمین بوس شاه مصر کشور و حرف ناامیدی شنیدن و پا از سر بزم خسروی کشیدن و مقدمهٔ جدال و آغاز قتال

صف آرایندهٔ این طرفه لشکر
چنین لشکر کشد کشور به کشور
که هر صبح اینچنین تا شام منظور
نمی گشت از حریم خسروی دور
ز چشمش اهل مجلس مست حیرت
گریبان کرده چاک از دست حیرت
ز دانش یافت قدری آن خرد کیش
که شاهش داد جا در پهلوی خویش
بلی هر جا که باشد صاحب هوش
عروس دولتش آید در آغوش
گدا از هوشمندی شاه گردد
فقیر از هوش صاحب جاه گرد
بسا شاهان که دور از کسوت هوش
زمانه خرقه شان افکنده بر دوش
بسا درویش را کز هوشمندی
سریر جاه بخشد سربلندی
چو روزی چند شد القصه زین حال
که می بودند با هم فارغ البال
درآمد ناگه از در حاجب شاه
ستاد از پیش شادروان درگاه
که ای شاهان به راهت سر نهاده
رسول روم بر در ایستاده
درآید یا رود فرمان شه چیست
درین در بنده با او چون کند زیست
اجازت داد خسرو کاو در آید
به رنگ خاک بوسانش درآید
زمین بوسید و خسرو را دعا کرد
پس آنگه رو به عرض مدعا کرد
به سوی تخت شه شد نامه بر کف
به تشریف قبول آمد مشرف
چو خسرو دید سوی نامهٔ روم
در آن مکتوم بود این شرح مرقوم
که دارد شاه شمعی در شبستان
عذارش در نقاب غنچه پنهان
کند از وصل او خوشحال ما را
دهد پروانهٔ اقبال ما را
کند زودش به سوی ما روانه
نسازد در فرستادن بهانه
اگر بر عکس این کاری کشد پیش
بسا کید چو شمعش گریه برخویش
چو شاه آگه شد از مضمون نامه
به خود پیچید همچون نال خامه
که قیصر را چه حد این تمناست
ازو این آرزو بسیار بیجاست
سزد گر جغد را نبود تمنا
که چون بازش بود دست شهان جا
کجا با بوم گردد جفت تاووس
نداند اینقدر افسوس افسوس
گرفتم اینکه من بسیار پستم
نه آخر پادشاه مصر هستم
سخن کوته رسول قیصر روم
چو حرف ناامیدی کرد معلوم
زمین بوسید و رفت از منزل شاه
به عزم شهر خویش افتاد در راه
به سوی بارگاه قیصر آمد
به آیینی که می باید درآمد
چو قیصر کرد حرف مصریان گوش
چو نیل مصر زد خون در دلش جوش
به کین مصریان زد خیمه بیرون
پر از میخ و ستون شد روی هامون
سپاهی همره او از عدد بیش
شمارش از حساب نیک و بد بیش
سراسر آهنین دل همچو پیکان
به خونریزی چو نیزه تیزدندان
به خون چون تیغ خود را گرم کرده
بسان گرز سرها نرم کرده
چو نیزه خود آهن مانده بر سر
چو ششپر جوشن پولاد در بر
ازین معنی چو شد خسرو خبردار
چو شمعش کرد سوزی در جگر کار
فتادش در رگ جان پیچ و تابی
وز آتش گشت پیدا اضطرابی
که آیا فتح از پیش که باشد
نمک ایام بر ریش که پاشد
چو رایت از دو جانب بر فرازند
سران از هر دو جانب سرفرازند
گروهی چون سنان نیزه خویش
ز اهل صف قدمها مانده در پیش
پی پشتش صفی را ناوک آسا
نهاده برعقب از جای خود پا
کرا گردون زند از تخت بر خاک
کرا دوران رساند سر برافلاک
چو خسرو را پریشان دید منظور
بگفت ای چشم بد از دولتت دور
اگر رخصت دهی با لشکر مصر
زنم خرگه برون از کشور مصر
چنان جنگی کنم با قیصر روم
که گردد او ز تاج و تخت محروم
چنان تخمی به خاک روم کارم
که گرد از خرمن قیصر برآرم
دم صبحی که خیل روم سر کرد
سپاه زنگ را زیر و زبر کرد
نفیر سرکشان در عالم افتاد
برآمد از نهاد کوس فریاد
سپاه از هر دو سو شد حمله آور
پی خونریز برهم ریخت لشکر
خدنگ از ترکش ترکان خون دوست
برون آمد بسان مار از پوست
ز هر شمشیر جویی آشکاره
به جای سبزه زهرش در کناره
کمان تخش از هر سوی میدان
لب زه می گرفت از کین به دندان
ز بیداد تفنگ خصم بد کیش
یلان را مانده در دل سد گره بیش
سپرها برفراز خود زره کار
به روی گنج گفتی حلقه زد مار
تبرزین ریخت چندان خون لشکر
که پیش انداخت از شرمندگی سر
یلان را نرم گشت از گرز گردن
نهاده سر به سینه همچو کسکن
سپر را بخیه ها از هم گشاده
گریبان وار بر گردون فتاده
به نیزه کلهٔ درنده شیران
به جای گرز بردوش دلیران
ز پیکان کمان داران لشکر
شده چون خود آهن کاسهٔ سر
ز بس پیکان که بر دل کرده منزل
شده چون کورهٔ پیکان گران دل
کمند سرکشان از هر کناره
به گردنها چو شهرگ آشکاره
محیطی شد ز خون دشت ستیزه
در او شد مار آبی چوب نیزه
پناه خیل گردان قوی تن
سپر مانند بر سر خود آهن
به روی خون سرگردان سرکش
چو دیگی سرنگون برروی آتش
ز قسطاس ستوران زال عالم
ز هم گیسو گشاده بهر ماتم
علم در مرگ سرداران عزادار
به گردن شقه اش گردیده دستار
به فوت گردن افرازان سرکش
تفنگ از غصه برخود می زد آتش
به ماتم کوس طرح شیون انداخت
سنان شال سیه در گردن انداخت
چنین تا شامگاهی جنگ کردند
ز خون گاوه زمین را رنگ کردند
چو عالم پر سپاه زنگ گردید
جهان برخیل رومی تنگ گردید
نگه می کرد از هر گوشه منظور
نظر بر قیصرش افتاد از دور
شدش دست از عنان رخش کوتاه
بر او بست از طریق کین سر راه
چو قیصر دید دشمن در برابر
بر اوشد از سر کین حمله آور
علم چون کرد دست و تیغ خونبار
که سازد از طریق کینه اش کار
چنان شهزاده اش زد بر کمر تیغ
که بگذشتش ز پهلوی دگر تیغ
ز راه کین بلارک را علم کرد
علم را با علمدارش قلم کرد
چو قیصر کشته گشت و شد علم پست
سپه را شد عنان کینه از دست
به صحرای هزیمت پا نهادند
گریزان روی در صحرا نهادند
ز پی می رفت و می زد تیغ منظور
چنین تا شد جهان بر لشکری دور
چو بر رخش فلک بر بست دوران
سر رومی در این فرسوده میدان
ز پی شان با سپاهی بازکردند
به بزم عیش و عشرت ساز کردند
بلی اینست قانون زمانه
نه امروز است در دور این ترانه
یکی ماتم گزیند دیگری سور
یکی را تخت منزل دیگری گور
یکی را بهر ماتم کاه پاشند
یکی را زر به مسندگاه پاشند
یکی را خود زر بر کوهه زین
چو طفلان کرده جا بر اسب چوبین
یکی بر اسب جولانی نشسته
به زین زر رکاب سیم بسته
یکی بر فرق تاج زر نهاده
یکی خشت لحد برسرنهاده
یکی را زیر تخت خاک مسکن
یکی را روی تخت زر نشیمن
ندارد اعتباری کار عالم
منه زنهار بر دل بار عالم
اگر شادی مکن خوشحال خود را
مدار از دور فارغبال خود را
که خیل مرگ در دنبال داری
خطرها در پی اقبال داری
وگر درویش بی شامی در این راه
چرا از غم کشی آه سحرگاه
تصور کن که عالم کشور تست
تویی شاه و جهان فرمانبر تست
قبای آب و رنگ تست افلاک
پر از زر مخزن تو خانهٔ خاک
کلاه زر به تارک آفتابت
برین لاجوردی در رکابت
ترا در سیر یکرا نیست هر پا
به کوی شادمانی راه پیما
ترا سلطانی از مه تا به ماهی ست
کهن ویرانه ات ایوان شاهی ست
ز روزنهاش خورشید جهانتاب
فکنده هر طرف خشت زر ناب
بر ایوان داشتی پر تاجداری
به فرمان تو هر یک شد به کاری
سپاهت رفته تا کشور گشایند
به ملکت کشور دیگر فزایند
ترا بر تخت شاهی خواب برده
سراسر رخت هوشت آب برده
به عین خواب می بینی که دوران
بدینسان ساختت محتاج یک نان
چو شد القصه از بی مهری بخت
جدا سلطان روم از تاج و از تخت
رقم زد شاهزاده نامهٔ فتح
که چون شد گرم ازو هنگامهٔ فتح
چو قاصد نامه پیش خسرو آورد
به خسرو مژدهٔ عمر نو آورد
منادی کرد تا آزاد و بنده
ز اهل ثروت و ارباب ژنده
به استقبال پا بیرون نهادند
قدم در عرصه هامون نهادند
ز شهر مصر خسرو هم برون رفت
به استقبال یک منزل فزون رفت
به خسرو چون نظر افکند منظور
قدم کرد از رکاب بارگی دور
به پایش سایه وار افکند خود را
غبار راه اسبش ساخت خود را
ز توسن گشت خسرو هم پیاده
چو او را دید رو بر ره نهاده
کشید از غایت مهرش در آغوش
نهادش خلعت اقبال بر دوش
بسی لعل و گهر بر وی فشانید
میان گوهر و لعلش نشانید
چو از هر گفتگویی باز رستند
به مرکبهای تازی بر نشستند
به سوی بارگه راندند توسن
دلی وارسته از اندوه دشمن
دلا اندوه دشمن گر نخواهی
ز درویشی طلب کن پادشاهی
چه خوش گفتند ارباب فصاحت
خوشا درویشی و کنج قناعت