شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
لوح معنی در دامن حکایت نهادن و زبان به درس نکته گشادن در تعریف مکتبی که لعبت خانهٔ چین از او نشانه ایست و حدیث خلدبرین افسانه ای
وحشی
وحشی( ناظر و منظور )
152

لوح معنی در دامن حکایت نهادن و زبان به درس نکته گشادن در تعریف مکتبی که لعبت خانهٔ چین از او نشانه ایست و حدیث خلدبرین افسانه ای

دبیر مکتب نادر بیانی
چنین گوید ز پیر نکته دانی
که مکتبخانه ای گردید تعیین
چه مکتب، خانه ای پر لعبت چین
گلستانی ز باد فتنه رسته
در او از هر طرف سروی نشسته
در او خوش صورتان پرنیان پوش
چو صورتخانهٔ چین دوش بر دوش
یکی درس جفا آغاز کرده
کتاب فتنه جویی باز کرده
یکی را غمزه از مژگان قلمزن
به خون بیدلان می شد رقمزن
یکی مصحف ز هم بگشوده چون گل
یکی در نغمه سازی گشته بلبل
در آن مکتب که عشرتخانه ای بود
در او حرف بهشت افسانه ای بود
به فرمان نظر منظور و ناظر
پی تعلیم گردیدند حاضر
معلم دیده خود جایشان ساخت
سر از اکرام خاک پایشان ساخت
به سوی خویش از تعظیمشان خواند
به دامن تختهٔ تعلیمشان ماند
معلم بر رخ منظور حیران
ز طفلان شور حسنش در دبستان
خوشا آن دلبر غارتگر هوش
کزو خرد و بزرگ افتند مدهوش
می حیرت دهد نظارهٔ او
ز دل طاقت برد رخسارهٔ او
به سد دل غمزه اش تیری فروشد
لبش جانها به تکبیری فروشد
دمی ناظر از و غافل نمی شد
به سوی دیگری مایل نمی شد
نظر از لوح خود سوی دگر داشت
الف می گفت و بر قدش نظر داشت
برآن صورت گشادی چشم پرنم
نمی زد چشم همچون صاد بر هم
چو میل آن رخ گلفام می کرد
دو چشم دیگر از وی وام می کرد
ز تیغ حسن او گاه نظاره
دلی بودش بسان غنچه پاره
چو آن میم دهان گشتی سخن ساز
چو میم از حیرتش ماندی دهان باز
چو بر حیرانی ناظر نظر کرد
به دل شهزاده را چیزی اثر کرد
به خود می گفت کاین حیرانیش چیست
به سویم دیدن پنهانیش چیست
چرا چون می کنم نظارهٔ او
شود تغییر در رخسارهٔ او
تغافل گر زنم بیتاب گردد
بر او گر تیز بینم آب گردد
به دل پیوسته بود این خار خارش
که چون آرد سری بیرون ز کارش
به راه عشق از آن خوشتر دمی نیست
به آن عشرت فزایی عالمی نیست
که بیند یار زیر بار شوقت
شکی پیدا کند در کار شوقت
ترا ساقی کند چشم فسون ساز
که در مستی گشایش پرده از راز
لبش با دیگری در بذله گویی
نهانی غمزه اش در رازجویی
تبسم را به دلجویی نشاند
نظر سویت به جاسوسی دواند
وگر در پرده پنهان سازی آن راز
کند از ناز قانون دگر ساز
بفرماید به ترک چشم خونریز
که نوک خنجر مژگان کند تیز
دهد هندوی زلفش عرض زنجیر
کشد ابروی خوبش بر کمان تیر
به جانت درزند از ناز پنجه
کشد زلفش دلت را در شکنجه
اگر اظهار آن معنی نمودی
به روی خود در سد غم گشودی
و گر کردی نهان راز جمالش
بسا شادی که دیدی از وصالش