134
در سوگواری قاسم بیگ قسمی
پشت من بشکست کوه درد جان فرسای من
باز افزاید همان این درد کار افزای من
گشت چشمم ژرف دریایی وآتش خون دل
شاخ مرجان اندر او مژگان خون پالای من
تخته ای زین نه سفینه کس نبیند بر کنار
گر رود بر اوج از اینسان موجهٔ دریای من
پاسبان گنج را ماند، شده گنجش به باد
الحذر از دود آه اژدها آسای من
گه چو مرغابی و گاهم چون سمندر پرورند
اشک دریاآفرین و آه دوزخ زای من
زان چو سیمابم در آتش زین در آبم چون نمک
تا بخود بینم نه ترکیب است و نه اجزای من
روز عیشی خواستم زاید چه دانستم که چرخ
حامله دارد به سد ماتم شب یلدای من
چون به خاک گلخنم شد جبهه فرسا روزگار
دفع درد سر مکن گو بخت سندل سای من
ماتمی گشتند اجزای وجودم دور نیست
گر ز داغ تو سیه پوشید سر تا پای من
پای تا سر داغ گشتم دل سرا پا درد شد
چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من
چرخ نیلی خم پلاسم برد و ازرق فام کرد
و ز تپانچه روی من رنگ پلاسم وام کرد
جامه نیلی گشت و از سیلی رخم نیلوفری
عاقبت این بود رنگم زین خم خاکستری
آب چشم از دامنم نیل آب و بر اطراف خاک
رود نیلی دیده ام در فرش ماتم گستری
بسکه موج رود نیل چشم من بر اوج رفت
شد گیاه نیل سبز از مرغزار اخضری
در مصیبت خانه ام پاگشت کاهی لاجرم
کاه برگی شد تن کاهیده ام از لاغری
بود در دستم سلیمانی نگینی ، گم شده ست
بی جهت قدم نشد چون حلقهٔ انگشتری
دیده مکروه بین را نوک مژگان بهر چیست
باری از خنجر نگردد کاش کردی نشتری
زور بازو می نماید چرخ چون پشتم شکست
بیش از ین بایست با من کردش این زور آوری
در ربود از حقه ام تریاق چرخ مهره باز
وین زمانم می کند در جیب افعی پروری
گور خود کندم به ناخن خاک آن بر سرکنان
دستم آمد با کفن دوزی ز پیراهن دری
سوگواران مجلسی دارند و خون در گردش است
من در آن مجلس فرو رفته ز جام آخری
افسر افشار بردی تا نهی برفرق خویش
فکر خود کن ای فلک کاری نکردی سرسری
اینکه قاسم بیگ قسمی کشته شد تحریک تست
هر چه شد از شومی روی شب تاریک تست
یارب آن شب کز جهان می بست بار درد عشق
برد ازین عالم به آن عالم چه راه آورد عشق
خون او گلگونهٔ رخسارهٔ جور است از آنک
شد شهید و رو نگردانید از ناورد عشق
عاشق مردانه رفت و حسرت سد مرده برد
پر بگردد حسن چون او کم بیابد مرد عشق
حسن باقی ای بسا لطفی که در کارش کند
زانکه روحی برد از این عالم بلا پرورد عشق
رفت تا بی دوست سوزد از تف جانش بهشت
واتش دوزخ کند افسرده ز آه سرد عشق
روز استقبال روحش آمدند از راه خلد
روح مجنون پیش و در پس سد بیابان گرد عشق
بد قماریهای شطرنج مجازی خوش نکرد
رفت تا جایی که می بازند خاصان نرد عشق
می شد و می گفت روحش با تن بسمل شده
حلق خونین و رخ زرد است سرخ و زرد عشق
عشق باخود برد و عالم با هوسناکان گذشت
زانکه عشق اندر خور او بود و او در خورد عشق
ماتم عشق وعزای او چه با عالم نکرد
کیست در عالم که برخود نوحه ماتم نکرد
اهل نطق از گریه شست وشوی دفتر کرده اند
رخت بخت خود بدان آب سیه تر کرده اند
سوخته اهل سخن اوراق و کلک و هر چه هست
کرده پس خاکسترش در مشت و بر سر کرده اند
برق کز دل جسته تا عالم بسوزد هم ز راه
باز گردانیده وندر سینه خنجر کرده اند
توتیان را نی شکر زار تمنا خورده خاک
نوحه خوان چون زاغ مشکین جامه در بر کرده اند
در کسوف گل شده خورشید و حربا فطرتان
خویش را زندانی سوراخ شپر کرده اند
در زده آتش به آب بحر غواصان فکر
مسکن مرغابیان جای سمندر کرده اند
گرم طبعان در فلک آتش فکنده و اختران
کسوت خاکستری در بر چو اخگر کرده اند
گشته در کوه و کمر وحشی نهادان و ز عقاب
بهر پرواز عدم دریوزهٔ پر کرده اند
خانه ای ترتیب داده فرقه گم کرده گنج
وندر آن دهلیزه کام و حلق اژدر کرده اند
بهر ثبت این مصیبت نامه ارباب قلم
در دوات دیده کلک از نوک نشتر کرده اند
ماتم صعب است کامد پیش ارباب سخن
گو سخن هم در سیاهی شو چو اصحاب سخن
سخت نادانسته کاری کرد چرخ و اخترش
درسر این کار خواهد رفت زرین افسرش
وای بر اختر که مردی را که خنجر بر شکافت
زهرهٔ چرخ آب می گردد هنوز از خنجرش
بی گمان ناگاه تیرش می جهد بر پشت چرخ
سوده خود بر دست او یک بار پیکان و برش
شهسوار ما که چوبین اسب زیر ران کشید
مرکب زرینه زین گو خاک می خور بر درش
مرکبی کش دم بریدند ار بود رخش سپهر
غاشیه شال سیه زیبد پی زین زرش
بر سر تربت چه حاصل تاج زر بر سندلی
تاجداری را که بر خاک لحد باشد سرش
گر بود تاج زر خور چون ز سر خالی بماند
تاج پوشی نیست از خاک سیه لایقترش
در جهان نایاب شد خاک سیه چون کیمیا
بس کزین ماتم به سر کردند در هر کشورش
سوگواران رایگان دانند و از گردون خزند
قیمت مشک ار نهد بر تودهٔ خاکسترش
این که می خوانی شبش روز است رفته در عزا
گشته شب عریان و کردهٔ جامهٔ خود در برش
نی همین ما را سیه پوشید و ماتم دار کرد
این مصیبت در شب و روز زمانه کار کرد
بومی آمد نامهٔ عنوان سیه بر بال او
نامه ای بتر ز روی نامبارک فال او
خانه شهری سیه گردد ز بال افشانیش
بر که خواهد سایه افکندن بدا احوال او
هر گه این بوم آمد و بر طرف بامش پر گشاد
صحن گلخن گشت سقف خانه اقبال او
از همه دیوار ما کوتاه تر دید و نشست
نامه ای چون پر زاغ او زبان حال او
نامه ای پیچیده طومار مصیبت را تنور
گریه ها پوشیده در تفصیل و در اجمال او
نامه ای سر تا سر او ای دریغا ای دریغ
در نوشتن کرده کاتب اشکی از دنبال او
نام قاسم بیگی قسمی به خون آغشته حرف
بسکه در وقت رقم می رفت اشک آل او
زخم موری کشته شیری را بلی لغزد چو پای
پشه ای پیش آید و پیلی شود پامال او
آن بریده سر که بر دست این خطا رفتش که بود
زهره اش بشکافت خوف خنجر قتال او
پردلی بود او که روبر تیر رفتی سینه چاک
عاشقی می کرد می گفتی به خط و خال او
نقش هستی شست و شیر از بیشه اندیشد هنوز
بر کنار بیشه بگذارند اگر تمثال او
همچو او مردانه مردی در صف مردان نبود
مرد جنگش اژدها گر بود رو گردان نبود
صولتش کار گوزن و گور آسان کرده بود
کوه و بیشه بر پلنگ و شیر زندان کرده بود
اژدها را روزگاری هول مار نیزه اش
برده در سوراخ تنگ مور پنهان کرده بود
برق تیغش ساختی چون بیشهٔ آتش زده
نیزهٔ شیران اگر دشتی نیستان کرده بود
ای دریغا آن سبکدستی که خنجر بر کفش
بوسه ناداده ز خون خصم توفان کرده بود
کاسه گو خود را اگر دادی به سگبانش سپهر
او کنون این نه قرابه سنگباران کرده بود
سینه ماهی و پشت گاو در هم داشت راه
تیغ را تا دست او ایما به یلمان کرده بود
آگهی زین زود رفتن داشت کز آغاز عمر
خیر بادا هرچه بودش تا سر و جان کرده بود
دخل مستقبل به راه خرج ماضی ریخته
نقد حال خویش را با نسیه یکسان کرده بود
هر چه در دامان دریا بود و اندر جیب کان
اهل حاجت را همه در جیب و دامان کرده بود
اینکه جان و سر نمی بخشید بود از بهر آنک
سرطفیل دوستان ، جان وقت جانان کرده بود
همت او چشم بر دنیا و مافیها نداشت
نسبتی با مردم بی حالت دنیا نداشت
تاجداران را سری بود و سران را افسری
کش نیابی سد یک او گر بگردی کشوری
روز احسان جود سر تا پا ، سر تا پا کرم
قلزمی نیسان ، غلامی ابر، عمان چاکری
روز میدان پای تا سر دل ، ز سر تا پا جگر
شیر هیبت ، صف شکافی ، تیر صولت ، صفدری
تیغ او چون در نبردی با اجل گشتی قرین
تا اجل کشتی یکی ، او کشته بودی لشکری
دود روزن بودی آتشگاه قهرش را سپهر
دوزخ تابیده در خاکستر او اخگری
همچو او یی زین کهن ترکیب ناید در وجود
عنصری ازنو مگر سازند و چرخ و اختری
چرخ خوش دیر آشکارا کرد و پنهان ساخت زود
گوهر ذاتش که مثلش کس ندیده جوهری
درج را سر بر گشاید دیر و زودش سر نهد
جوهری را چون بود در درج نادر گوهری
لاف یکرنگی و او خونین کفن در خاک و من
نی به سینه دشنه ای رانده نه بر دل خنجری
شرم بادا روی خویشم این عزا باشد که کس
مشت کاهی پاشد و بر سر کند خاکستری
بود این حق وفا الحق که ریزم خون خویش
هم درون خود کشم در خون و هم بیرون خویش
بود این شرط عزا کاول وداع جان کنم
جسم را آنگه سزای خوش در دامان کنم
سنگ بردارم هنوزم جان برون ننهاده رخت
تا رود غمخانهٔ تن بر سرش ویران کنم
لیکن این تدبیرها خواهد فراغ خاطری
خود کرا پروا که گوید این کنم یا آن کنم
غیر از این ناید ز من که آتش برآرم از جگر
اشک و آهی از پی تسکین دل سامان کنم
سردهم هر دم شط خونی به روی روزگار
لخت ابری هر نفش در چرخ سر گردان کنم
یاد خواهد کرد عالم زاب توفان زای نوح
گر تنور سینه خواهم کاتشین توفان کنم
از شکاف سینه این توفان برون خواهد نهاد
در قفس این باد را تا چند در زندان کنم
دود برمی آورد از آب برق آه من
به که بر قلزم بگریم نوحه بر عمان کنم
آب ابر چشم من توفان آتش چون کشد
دجله ای گیرم که در هر قطره اش پنهان کنم
اینهمه دشوار در راه است عالم را ز من
خنجری کو تا من این دشوارها آسان کنم
بر شکافم سینه وز تشویش عالم وارهم
عالم از من وارهد من هم ز ماتم وارهم
خشک شد بحری که دهرش کان گوهر می نهاد
گوهری از وی به خشک و تر برابر می نهاد
آفتابی شد فرو کز خاطرش در کان عهد
آسمان گنجینه های پر ز گوهر می نهاد
مهر بر لب زد سخن سنجی که چون لب می گشود
قفل حیرت بر زبان هر سخنور می نهاد
فاقدی پرداخت جای از خود که در میزان قدر
نکته ای را در مقابل بدره زر می نهاد
طایری پر ریخت کاو را وقت پرواز بلند
مرغ شاخ سدره ، سدره بوسه بر پر می نهاد
خسروی منشور معنی شست کز دیوان او
چرخ هر جا یک رقم میدید بر سر می نهاد
آب می شد اختر از شرم و فرو می شد به خاک
در نطقش کز فلک پهلوی اختر می نهاد
در مبارز خانهٔ معنی زبان تیر او
بر گلوی حرف گیران نوک خنجر می نهاد
دفتر او را زمان شیرازه می بست و سپهر
دفتر اقران برای جلد دفتر می نهاد
دست ننهادی اگر بر سینهٔ او روزگار
پای بر معراج نطق از جمله برتر می نهاد
از سخن گر طالعی می داشتند آیندگان
ای بسا دفتر کزو می ماند با پایندگان
طایر روحش که مرغی بود علوی آشیان
چند روزی گشت صید دام این سفلی مکان
در مضیق این قفس سد کسرش اندر بال و پر
ز آفت این دامگه سد نقصش اندر جسم و جان
چنگل شاهین آزارش به جای دست شاه
کلبهٔ صیاد خونخوارش به جای بوستان
کرده گم بستان اصلی پرفشان بی اختیار
در خزان بی بهار و در بهار بی خزان
ز آشیان بی نشان در چار دیوار مقیم
و آمده بال و پرش سنگ حوادث را نشان
سر به زیر بال دایم ز آفت گرد فتور
وز غبار آن همیشه بال و پروازش گران
ناگهان آمد صفیری ز آشیان سدره اش
گرد بال افشاند و مرغ سدره شد زین خاکدان
جای پروازش فراز سدره کن یارب که هست
درخور پرواز بال همتش جای جنان
مرغ شاخ سدره گردد هر که این پرواز یافت
آن پرش ده کاو تواند شد به سدره پرفشان
آشیانش بر کنار قصر لطف خویش ساز
کای خوشا آن مرغ کش آنجای باشد آشیان
وحشی او رفت و نیاید باز از درالسلام
ظل نواب ولی سلطان بماند مستدام
باد تا جاوید عمر و دولت عباس بیگ
ناگزیر دور بادا مدت عباس بیگ
باد چون اقبال و دولت در سجود دایمی
سلطنت در قبله گاه شوکت عباس بیگ
باد تا هستی ست بر لشکر گه گیتی محیط
ظل ممتد لوای همت عباس بیگ
در امور معظم ار ایام سوگندی خورد
باد سوگند عظیمش عزت عباس بیگ
زلزله فرمای نخلستان جان یعنی اجل
باد لزران همچو بید از هیبت عباس بیگ
آسمان بربود اگر یک در ز بهر تاج خویش
از سه عالی گوهر پر قیمت عباس بیگ
این دو باقی مانده در را تا ابد بادا بقا
بهر زیب و زین تاج رفعت عباس بیگ
گر ز پا افتاد نخلی زان دو سرو تازه باد
جاودان سر سبز باغ حشمت عباس بیگ
باد روشن زان دو مصباحش شبستان مراد
رفت اگر شمعی ز بزم عشرت عباس بیگ
این دو را تا رستخیز از وصل نومیدی مباد
تا به حشر ار برد آن یک حسرت عباس بیگ
تا ابد این خاندان را باغ دولت تازه باد
طایر اقبالشان دایم بلند آوازه باد