348
غزل ۳۹۴
از برای خاطر اغیار خوارم می کنی
من چه کردم کاینچنین بی اعتبارم می کنی
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم گریه ها بر روزگارم می کنی
گر نمی آیم به سوی بزمت از شرمندگیست
زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می کنی
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
ای که منع گریه بی اختیارم می کنی
گفته ای تدبیر کارت می کنم وحشی منال
رفت کار از دست کی تدبیر کارم می کنی