93
غزل ۳۵۷
می روم نزدیک و حال خویش می گویم به او
آنچه پنهان داشتم زین پیش می گویم به او
گشته ام خاموش و پندارد که دارم راحتی
چند حرفی از درون ریش می گویم به او
غافل است او از من و دردم شود هر روز بیش
اندکی زین درد بیش از پیش می گویم به او
غمزه ات خونریز دل دربند لعل نوشخند
دل نمی داند جفای خویش می گویم به او
گر چه وحشی دل ازو بر کند می رنجد به جان
گر بد آن دلبر بدکیش می گویم به او