104
غزل ۳۵۰
یک بار نباشد که نیازرده ام از تو
در حیرتم از خود که چه خوش کرده ام از تو
خواهم که حریفی چو تو خوبت بچشاند
ته ماندهٔ این رطل که من خورده ام از تو
این میوه که آلوده به زهرم لب و دندان
نوباوهٔ شاخی ست که پرورده ام از تو
سد پردهٔ خون گشت بر عقدهٔ غم خشک
دل مرده تر از غنچهٔ پژمرده ام از تو
چون وحشی اگر عمر بود بر تو فشاندم
جانی که به نزدیک لب آورده ام از تو