131
غزل ۳۳
کسی خود جان نبرد از شیوهٔ چشم فسون سازت
دگر قصد که داری ای جهانی کشتهٔ نازت
نمی دانم که باز ای ابر رحمت بر که می باری
که بینم در کمینگاه نظر سد ناوک اندازت
همای دولتی تا سایه بر بام که اندازی
خوشا بخت بلندی را که سوی اوست پروازت
چه گفتم ، اله ، اله آنچنان سرکش نیفتادی
که آساید کسی در سایهٔ سرو سرافرازت
من آن روز آستان بوسیدم و بار سفر بستم
که سر درخانهٔ جان کرد عشق خانه پردازت
ز وحشی فاش شد رازی که حسنت داشت پنهانی
بکش او را که اشک و آه او کردند غمازت