112
غزل ۳۲۹
رشک می بردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
طایری بودم من و غوغای بال افشانیی
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ورنه کس هرگز نمی رنجیده از افعال من
گشته ام آواره سد منزل ز ملک عافیت
می دواند همچنان بخت بد از دنبال من
ساده رو وحشی که می خواهد به عرض او رسید
آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من