99
غزل ۳۱۳
سد دشنه بر دل می خورم و ز خویش پنهان می کنم
جان گریه بر من می کند من خنده بر جان می کنم
خون قطره قطره می چکد تا اشک نومیدی شود
وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان می کنم
دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن
پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان می کنم
گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم
بی درد پندارد که من گشت گلستان می کنم
غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش
این خانهٔ تنگی که من او را به زندان می کنم
امروز یا فردا اجل دشواری غم می برد
وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان می کنم