107
غزل ۳۱۱
من که چون شمع از تف دل جانگدازی می کنم
گر سرم برداری از تن سرفرازی می کنم
با چنین تندی و بی باکی که آن عاشق کشست
آه اگر داند که با او عشقبازی می کنم
می کشد آنم که خنجر می زند وانگه به ناز
باز می پرسد که چون عاشق نوازی می کنم
ای عزیزان بار خواهم بست یار من کجاست
حاضرش سازید تا من کار سازی می کنم
همچو وحشی نیم بسمل در میان خاک و خون
می تپم و آن شوخ پندارد که بازی می کنم