90
غزل ۲۹۵
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی تابم و از غصهٔ این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درمانده ام و چارهٔ این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من درد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم