116
غزل ۲۶۸
سحر کجاست که فراش جلوه گاه توام
نشسته بر سر ره دیده بان راه توام
هنوز خفته چو بخت منند خلق که من
برون دویده ز شوق رخ چو ماه توام
من آن گدای حریصم که صبح نیست هنوز
که ایستاده به دریوزه نگاه توام
مرا تو اول شب رانده ای به خواری ومن
سحر خود آمده ام باز و عذر خواه توام
تو بی گناه کشی کن که ایستاده به عذر
به روز عرض جزا حایل گناه توام
اگر به کشتن وحشی گواه می طلبی
مرا طلب به گواهی که من گواه توام