115
غزل ۱۷۶
غم هجوم آورده می دانم که زارم می کشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم می کشد
می کشد سد بار هر ساعت من بد روز را
من نمی دانم که روزی چند بارم می کشد
گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
کاینچنین فصلی غم آن گلعذارم می کشد
شب هلاکم می کند اندیشهٔ غمهای روز
روز فکر محنت شبهای تارم می کشد
گفته خواهد کشت وحشی را به سد بیداد زود
دیر می آید مگر از انتظارم می کشد