86
غزل ۱۵۷
لب بجنبان که سر تنگ شکر بگشاید
شکرستان ترا قفل ز در بگشاید
غمزه را بخش اجازت که به خنجر بکند
دیده ای کو به تو گستاخ نظر بگشاید
ره نظارگیان بسته به مژگان فرما
که به یک چشم زدن راه گذر بگشاید
در گلویم ز تو این گریه که شد عقدهٔ درد
گرهی نیست که از جای دگر بگشاید
شب مارا به در صبح نه آن قفل زدند
که به مفتاح دعاهای سحر بگشاید
همه را کشت، بگویید که با خاطر جمع
این زمان باز کند تیغ و کمر بگشاید
راه تقریب حکایت ندهی وحشی را
که مبادا گله را پیش تو سر بگشاید