103
غزل ۱۵۳
مرا وصلی نمی باید من و هجر و ملال خود
صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود
ز من شرمنده ای از بسکه کردی جور می دانم
ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود
زبان خوبست اما بی زبانی چون زبان من
که گردد لال هر گه شرح باید کرد حال خود
کدام از من بهند این پاک دامان عاشقان تو
قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود
چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه
به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود
نمی گفتم مشو پروانهٔ شمع رخش وحشی
چو نشنیدی نصیحت این زمان می سوز بال خود