شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل ۱۴۹
وحشی
وحشی( غزلیات )
107

غزل ۱۴۹

دوش از عربده یک مرتبه باز آمده بود
چشم پر عربده اش بر سر ناز آمده بود
چشمش از ظاهر حالم خبری می پرسید
غمزه اش نیز به جاسوسی راز آمده بود
بود هنگامهٔ من گرم چنان ز آتش شوق
که نگاهش به تماشای نیاز آمده بود
غیر داند که نگاهش چه بلا گرمی داشت
زانکه در بوتهٔ غیرت به گداز آمده بود
چه اداها که ندیدم چه نظرها که نکرد
بنده اش من که عجب بنده نواز آمده بود
آرزو بود که هر لحظه به سویت می تاخت
داشت می دانی و خوش در تک و تاز آمده بود
وحشی از بزم که این مایهٔ خوشحالی یافت
که سوی کلبهٔ ما با می و ساز آمده بود