87
غزل ۱۴۹
دوش از عربده یک مرتبه باز آمده بود
چشم پر عربده اش بر سر ناز آمده بود
چشمش از ظاهر حالم خبری می پرسید
غمزه اش نیز به جاسوسی راز آمده بود
بود هنگامهٔ من گرم چنان ز آتش شوق
که نگاهش به تماشای نیاز آمده بود
غیر داند که نگاهش چه بلا گرمی داشت
زانکه در بوتهٔ غیرت به گداز آمده بود
چه اداها که ندیدم چه نظرها که نکرد
بنده اش من که عجب بنده نواز آمده بود
آرزو بود که هر لحظه به سویت می تاخت
داشت می دانی و خوش در تک و تاز آمده بود
وحشی از بزم که این مایهٔ خوشحالی یافت
که سوی کلبهٔ ما با می و ساز آمده بود