125
غزل ۱۴
چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را
ای مسلمانان نمی دانم گناه خویش را
ای که پرسی موجب این ناله های دلخراش
سینه ام بشکاف تا بینی درون خویش را
گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست
من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را
لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک
حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را
حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن
حرف باید زد به حد خویشتن درویش را