133
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در ستایش عبدالله خان اعتمادالدوله
سد زبان خواهم که سازم یک به یک گوهر نثار
در ثنای میرزای کام بخش کامکار
مجلس آرای وزارت انجمن پیرای عدل
گوهر دریا کفایت اختر مهر اقتدار
بازده گو پشت دولت از وجود او به کوه
اعتمادالدوله آن پشت و پناه روزگار
هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست
هر چه گیتی پرورد در تحت امر اختیار
از پسر گلزار عز کشوری را آب و رنگ
و ز پدر نخل وقار لشکری را برگ و بار
بیخ کش دولت نشاند بار آرد عزوشان
تخم کش حشمت فشاند بر دهد عز و وقار
گو پسر بر دهر فرمان ده که باز انسان پدر
از صلاحش نیست بیرون شیخ و شاب و شهریار
گوهری کز صلب آن دریاست می زیبد اگر
زینت افسر کنندش خسروان تاجدار
آصف جمجاه عبدالله دریا دل که هست
کان ز طبع او خجل بحر از کف او شرمسار
کشتی اندیشه گر در قلزم قهرش فتد
بشکند جایی که ناید تخته ای زان بر کنار
بر ضمیر او که مرآت تصاویر قضاست
آنچه در اوهام بالقوه است بالفعل آشکار
حرف خوانان کتاب لطف او را در نظر
نسخه تریاق فاروق است نقش پشت مار
لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز
قطره در قعر سقر ، وندر تک دریا شرار
حکم او گر سایه بر کهسار اندازد به فرض
چاهساری آورد پیدا به جای کوهسار
ماند ار گردون به خارستان قهرش بگذرد
پاره ای از اطلس او بر سر هر نوک خار
در گشاد و بست با دستش تشبه می کنند
گرنه این می بود جزر و مد نبودی در بحار
با خطش کز خطهٔ شادیست دارد نسبتی
صبح خرم زانجهت خیزد ز خاک زنگبار
باد اگر رخش سلیمان بود زیر ران اوست
دیو طبعی کافرید از آذرش پروردگار
در طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند
پیش از او آید به غرب از شرق تا پای جدار
نقشش از عالم جهد بیرون اگر بر پشت او
مقرعه در دست تمثالی کشد صورت نگار
باد گویی اسب شطرنج است مانده در عری
در بساط بازی آن عرصه گردد راهوار
بر هوا پویان تواند گشت پیش از نفخ صور
کوه بر فتراک او گر دست سازد استوار
از دو دستش درگه بازی دو ابروی سیاه
بر فراز دیدهٔ خورشید گردد آشکار
قرص مهر و ماه چون آرد به زیر پا و دست
زان دو هاون سرمه کوبد بهر چشم روزگار
ور بیفشارد قدم سازد عروس زهره را
زان یکی خلخال سیمین زین یکی زرین سوار
نشکند در زیر پایش از سبک خیزی حباب
گر کند با پیکر چون کوه در دریا گذار
آید از حد مکان بر لامکان زان پیشتر
کز سر زین سایه بر خاک ره افتد از سوار
باید الحق اینچنین عالم نوردی تا بود
لایق ران و رکاب داور گیتی مدار
مایهٔ اکسیر از او گیرند اهل کیمیا
گر به خاک رهگذر بینی به عین اعتبار
ای که خاک پای یکران فلک میدان تست
خسرو سیارگان را زیت تاج افتخار
بهر حمل محملت بستن حلال از زر جهاز
این جهان پیما که هستش کهکشان سیمین مهار
وه چه گفتم چون شود محمل کش اجلال تو
ناقه دیرینه سال باز مانده از قطار
دست مظلومان چنان کردی قوی کاهو بره
با بروت شیر بازی می کند در مرغزار
مرغزاری را که از آب حمایت پروری
هر غزالی کاندراو گردد شود ضیغم شکار
با سر سد جا شکسته صرصر آید باز پس
پیش راهش گر کشد حفظ تو سدی از غبار
خواهد از اجرای حکمت سبزی باغ سپهر
از زمین بر آسمان جاری شود سد جویبار
کار فرمای طبیعت را اگر گویی ببند
رخنه های فتنه این قلعهٔ نیلی حصار
از پی اجزای گل بر آسمان آرند گرم
جزو خاکی را دخان و جزو آبی را بخار
در خور اوصاف آصف نیست وحشی این مقال
شو به عجز خویش قائل بر دعا کن اختصار
تا توان تعریف کردن رأی نیکان را به نور
تا توان تشبیه کردن روی خوبان را به نار
باد از روی تو نار شمع خاور عاریت
باد از روی تو نور ماه انور مستعار