167
از روی پلک شب
شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندی ها، ما
دورها گم، سطح ها شسته، و نگاه از همه شب نازک تر.
دست هایت، ساقه سبز پیامی را می داد به من
و سفالینه انس، با نفس هایت آهسته ترک می خورد
و تپش هامان می ریخت به سنگ.
از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.
تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک.
فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می پیوست.
سایه ها برمی گشت.
و هنوز، در سر راه نسیم.
پونه هایی که تکان می خورد.
جذبه هایی که به هم می خورد.