157
ستاره در ساغر
صفحهٔ خیالم را نقش آن کمان ابروست
این سر بلاکِش را کج خیالی از این روست
چشم و روی او با هم سازگار و من حیران
کاین سپیدی بخت است آن سیاهی ی جادوست
عقل ره نمی جوید در خیال مغشوشم
این کلاف سر در گم یادگار آن گیسوست
چون ستاره در ساغر ، چون شراره در مجمر
برق عشق سوزانش در دو دیدهٔ دلجوست
همچو گل مرا بینی ، سرخ روی وخندان لب
گرچه هر دمم از غم ، نیش خار در پهلوست
شوخ پر گناهش را ، مست فتنه خواهش را
چشم دل سیاهش را عاشقانه دارم دوست
با خیال آن لبها ، گفته این غزل سیمین
لطف و شور و شیرینی در ترانه اش از اوست