145
بازیچه
دیشب به یاد روی تو سر کردم
آن شکوهٔ نیافته پایان را
در دامن خیال تو بگشودم
از چشم ، چشمه های خروشان را
در پیش پای جور تو نالیدم
کاوخ چه سست مهر و چه بدخویی
بر چهره ام ، ز لطف ، نمی خندی
با من سخن ، به مهر ، نمی گویی
چشم تو خیره شده به من و در وی
افسانهٔ شگفتی و حیرت بود
کان اشتیاق و مهر و محبت را
نادیدنم چگونه مروت بود ؟
من شرمسار ماندم و از پاسخ
درماند این لبان سخن پرداز
اما کنون اگر تو ببخشایی
من با تو آشکار کنم این راز
در من نهفته کودک بیماری ست
هر دم بهانه های عجب گیرد
خواهد که شعله های جنون گردد
در دامن سیاهی ی شب گیرد
چشم تو همچو دیگر چشمان است
او رازدار و فتنه گرش خواند
لبهات گرمتر ز لب کس نیست
او آتشین و پر شررش داند
من تشنه کام درد و غمم ، دردا
دردا که رنگ آب نمی بینم
در سوز عشق و محنت ناکامی
جز جلوهٔ سراب نمی بینم
با من مورز مهر و مکن یاری
من از تو جز شکنجه نمی خواهم
دیوانه ام ، چه چاره کنم ؟ دل را
جز دردمند و رنجه نمی خواهم
گر زانکه خواهمت ، نه تو را خواهم
خواهم که خون به ساغر دل ریزم
افکندمش به پیش رهت زین روی
تا خاک درد بر سر دل ریزم
شادی ازین فسانه که پنداری
معشوق نازپرور سیمینی
ای کور دل دلم به تو می سوزد
بازیچهٔ منی و نمی بینی