120
برای روشنک داریوش
زن، سختکوشی و زیبایی، با تخته پاره و تنهایی
بازو گشوده و میراند، بر موجها به شکیبایی.
در بیکرانی آبی ها، پیچیده از همه سو با او
سرسام آتش خورشیدی، اوهام سرکش دریایی.
اوج و فرود و فرارفتن، ناخوانده تا همه جا رفتن
در بیکرانی آبیها، با موج، فاصله پیمایی.
زرد و کبود و درخشیدن، کولاک برق و شرف دیدن
چندان که دیده ناچارش، بیزار مانده ز بینایی.
پیغام کشتی مدفون را، بر تن رقم زده با ناخن
خطی به شیوه استادی، حرفی به غایت شیوایی.
نه دفتری که برد موجش، نه جوهری که خورد آبش
زخم است و آنهمه خونریزی، خون است و آنهمه خوانایی.
دریا به زمزمه آبش، چون گاهواره دهد تابش
مرگ است و چیرگی خوابش، با گاهواره و لالایی.
آن زخم اگر به سخن آید، از مرگ او چه زیان زاید
او با کرانه که بگشاید، آغوش را به پذیرایی.
بینند زخم و پیامش را، در مرگ، جان کلامش را
وان خط و حسن ختامش را، یعنی رسالت و زیبایی.