157
در رثای ژاله اصفهانی
به زنده ماندن در این دیار،چه پای سختی فشرده ام
چه مرگ ها آزموده ام ، ولی- شگفتا- نمرده ام
در آن دو مشک سفید صاف، به سینه روستایی اش
چه نوش با شیر دایه بود ، که مایه از خضر برده ام؟
نه خضر، بل چون کلاغ پر ، به سبز و زرد و به گرم و سرد
گذشتن چار فصل را ، قریب سیصد شمرده ام
غم عزیزان و دوستان - یکی به غربت، یکی به بند-
چنین نفس گیر مانده دیر ، چو بار سنگینی به گرده ام
نه یک نه دو، بل که بارها ، به سوگ یاران نشسته ام
ز خیل مژگان به پشت دست ، سرشک خونین سترده ام
به قتل عام فجیع باغ ، کلام تلخم شهادتی است
نداده ام دسته گل به آب ، به خاک، اما، سپرده ام!
اگر چه در چشم بد کنش ، سلاله سم و سوزنم
به سخت جانی، ولی، چو کاج ، به خاک خود پا فشرده ام
به فسفرین استخوان خویش،هنوز کبریت می کشم
عدو مبادا گمان برد ، که چون شراری فسرده ام
من آن شبانم که گر شبی ، فغان بر آرم که آی گرگ!
به روز، دشمن یقین کند ، که گرگ را دوش خورده ام