119
به کاسهٔ خالی
به کاسهٔ این خالی، چه بوده ، که دیگر نیست؟
تفکر و هشیاری، که نیست ، سرم سر نیست
تفکر و هشیاری ؟ چه بیهوده می گویی
که دشمن آسایش، ازین دو فراتر نیست
خوشا که چنین مستم ، ز خویش برون هستم
به کو به مفرسا در ، که کس پس این در نیست
که خفته چنین با من ، تو پیرهنی یا تن
که با تو مرا خفتن ، پذیرهٔ باور نیست
ز باور وناباور ، به یاوه سخن گفتم
مراد من از معنا ، به لفظ میسر نیست
تمامی ی تن حسم، و در تب آغوشت
به منطقم از عصیان ، خلاص مقدر نیست
به کاسهٔ این خالی ، کنون ز جنون سرشار
تجاسر کودک هست ، تعقل مادر نیست
سزد که تو از یاری، حریم نگه داری
نیاز عطشناک ، به خون کبوتر نیست