170
دام فریب
گفتم که می خواهم تو را، باور مکن، باور مکن
از جمع یاران پا مکش، با من به یاری سر مکن
گر همچو گل در خنده ام، دام ِ فریب افکنده ام
در حسرت دامی چنین، بیهوده دامن تر مکن
از عاشق پاکیزه خو، وصل من رسوا مجو
همبستر هر سفله را، با خویش هم بستر مکن
شهد لب می رنگ من، آلوده با نیرنگ من
این جام افسون در مکش، این باده در ساغر مکن
چشمم اگر دارد نَمی، ریزد به پای عالمی
زین گوهر بی آبرو، زنهار، انگشتر مکن
نه ، نه که جز آغوش من، جز لعل ساغر نوش من
در خلوت خاموش من، اندیشهٔ دیگر مکن
اینک تو و اینک لبم، این شور و این تاب و تبم
صد بوسه بر لعلم بزن ، وز صد یکی کمتر مکن.