192
به سوی شهر
دهقان کنار کلبهٔ خود بنشست
در آفتاب و گرمی بی رنگش
در دیده اش تلاطم رنجی بود
در سینه می فشرد دل تنگش
چرخید در فضا و فرود آمد
پژمرده و خزان زده برگی زرد
بر آب برکه چین و شکن افتاد
دامن بر او کشید نسیمی سرد
از پاره پاره جامهٔ فرزندش
سرما به گرد پیکر او پیچید
بازو کنار سینه فشرد آرام
لرزید و هر دو شانهٔ خود برچید
دهقان نگاه خویش به صحرا دوخت
صحرای خفته در غم و خاموشی
بر جنب و جوش زندهٔ تابستان
پاییز داده رنگ فراموشی
یک روز گاو آهن و خرمن کوب
در کشتزار ، شور به پا می کرد
با جیر جیر دانهٔ گندم را
از ساقه های کاه جدا می کرد
یک سال انتظار پر از امید
پایان گرفت و کشته ثمر آورد
خون خورد و رنج برد ، ولی ، هیهات
شایان نبود آن چه به بر آورد
آفت افتاده بود به حاصل ، سخت
شاید گناه و معصیت افزون شد
گر این چنین نبود چه بود آخر ؟
آن سال های پر برکت چون شد ؟
مالک رسید و برد از او سهمی
وز بهر او چه ماند ؟ نمی داند
اما یقین به موسم یخبندان
اهل و عیال ، گرسنه می ماند
گویند شهر چارهٔ او دارد
در شهر کار هست و فراوان هست
آنجا کسی گرسنه و عریان نیست
غم نیست، رنج نیست ولی نان هست
دهقان کنار کلبهٔ خود بنشست
در آفتاب و گرمی بی رنگش
در دیده اش تلاطم رنجی بود
در سینه می فشرد دل تنگش
چرخید در فضا و فرود آمد
پژمرده و خزان زده برگی زرد
بر آب برکه چین و شکن افتاد
دامن بر او کشید نسیمی سرد
از پاره پاره جامهٔ فرزندش
سرما به گرد پیکر او پیچید
بازو کنار سینه فشرد آرام
لرزید و هر دو شانهٔ خود برچید
دهقان نگاه خویش به صحرا دوخت
صحرای خفته در غم و خاموشی
بر جنب و جوش زندهٔ تابستان
پاییز داده رنگ فراموشی
یک روز گاو آهن و خرمن کوب
در کشتزار ، شور به پا می کرد
با جی جیر دانهٔ گندم را
از ساقه های کاه جدا می کرد
یک سال انتظار پر از امید
پایان گرفت و کشته ثمر آورد
خون خورد و رنج برد ، ولی ، هیهات
شایان نبود آن چه به بر آورد
آفت افتاده بود به حاصل ، سخت
شاید گناه و معصیت افزون شد
گر این چنین نبود چه بود آخر ؟
آن سال های پر برکت چون شد ؟
مالک رسید و برد از او سهمی
وز بهر او چه ماند ؟ نمی داند
اما یقین بهموسم یخبندان
اهل و عیال ، گرسنه می ماند
گویند شهر چارهٔ او دارد
در شهر کار هست و فراوان هست
آنجا کسی گرسنه و عریان نیست
غم نیست رنج نیست ولی نان هست
فردا سه رهنورد ، ره خود را
سوی امید گمشده پیمودند
این هر سه رهنورد اگر پرسی
دهقان و همسر و پسرش بودند
در پیش سر نوشت پر از ابهام
در پی ، غم گذشتهٔ محنت بار
شش پای پینه بستهٔ بی پاپوش
می کوفت روی جادهٔ ناهموار
فردا سه رهنورد ، ره خود را
سوی امید گمشده پیمودند
این هر سه رهنورد اگر پرسی
دهقان و همسر و پسرش بودند
در پیش سر نوشت پر از ابهام
در پی ، غم گذشتهٔ محنت بار
شش پای پینه بستهٔ بی پاپوش
می کوفت روی جادهٔ ناهموار