126
قند لعل
ره دلرا بتا زان شوخ چشم مست رهزن زن
بعیاری زُلفت خویش را غافل بمخزن زن
نقاب پرنیان را برفکن از چهر آذرگون
شرر از چشمه خورشیدوش بر مرد و بر زن زن
رقیب بوالهوس در بزم از روزن نظر دارد
کمان ابرو خدنگی برد و چشمانش ز روزن زن
اگر خواهی نما شیرین مذاق عاشقانت را
ز قند لعل خود کام صبوحی را یک ارزن زن