124
شمارهٔ ۸
هیچ دانی که کیستیم و شما
سایه آفتاب نور خدا
سایه آفتاب تابش اوست
تابش مهر هست عین ضیا
نیست خورشید از شعاع بعید
نیست سایه از افتاب جدا
سایه و افتاب یک چیزند
هست او واحد کثیر نما
چون یکی بود سایه خورسید
یا رب این کثرت از چه شد پیدا
نظر از عین کائنات بدوز
تا که سایه نمایدت یکتا
بگذر از سایه زانکه خورشید است
آنکه تو سایه خوانیش هر جا
شیئی واحد بگو که چون گردد
عین هستی جمله اشیا
هست یک عین اینهمه اعیان
یک مسما است این همه اسما
ذات و وجهت و اسم و نعت و صفت
عقل و نفس است طبع و شکل قوا
جمله نقش معینات و بیند
هرچه هستند در زمین و سما
بهزاران هزار نقش غریب
مینماید به خویشتن خود را
هست اندر جهان کهنه و نو
آخرین نامش آدم و حوا
گاه مجنون شود گهی لیلی
گاه وامق بود گهی عذرا
آنچه امواج خوانمش مجراست
گشته ظاهر مکسوت من و ما
نقش اینموج بحر بی پایان
مغربی و سنایی است و سنا