141
شمارهٔ ۱۵۲
هیچکس بخویشتن ره نبرد به سوی او
بلکه بپای او رود هر که رود بکوی او
پرتو مهر روی او تا نشود دلیل جان
جان نکند عزیمت دیدن مهر روی او
دل کششی نمیکند هیچ مرا بسوی او
تا کششی نمی رود سوی دلم ز سوی او
تا که شنیده ام کا او دارد آرزوی من
نمی رود ز خاطرم یک نفس آرزوی او
چون ز زبان ماست او ۶ر نفسی بگفتگو
پس همه گفت گوی ما باشد گفت گوی او
تا که نبد ازو طلب طالب او کسی نشد
این همه جستجوی ما جمله ز جست جوی او
هست همه ی دل جهان در سر زلف او نهان
هرکه دلی طلب کند کو بطلب ز موی او
بسکه نشسته روبرو با دل خوپذیر من
دل بگرفت جملگی عادت و خلق و خوی او
قدر نبات یافت آب از اثر مصاحبت
گُل چو شود قرین گِل گیرد رنگ و بوی او
مستوو خراب او منم جام شراب او منم
نیست بغیر من کسی میکده و ببوی او
می ز سبوی او طلب آی ز جوی او طلب
بحر شود اگر کسی آب خورد ز جوی او
مغربی از شراب او گشت چنانکه از سحر
تا بفلک همی رسد نعره و های و هوی او