76
غزل شمارهٔ ۹۳۷
بحر در جوش است و جانم درخروش
عقل می گوید که راز خود بپوش
عاقلی می خورد و عقل از دست رفت
اوفتاده بی خود و بی عقل و هوش
تا ننوشی می ندانی ذوق می
ذوق می ، می بایدت می را بنوش
خم می در جوش و ساقی در حضور
در سرای ما و ما در جست و جوش
ساقی ما خرقه می شویدبه می
آفرین بر دست او و شستشوش
در خرابات مغان مست و خراب
می کشندم چون سبو رندان به دوش
سید مستان چو می گوید سخن
عاشقانه گوش کن یک دم خموش