74
غزل شمارهٔ ۸۶۸
رندانه بیا ساقی و خمخانه به دست آر
دستی بزن و ساغر و پیمانه به دست آر
ذوق ار طلبی یک نفسی همدم ما شو
در مجلس ما منصب شاهانه به دست آر
دل خلوت عشق است در او عقل نگنجد
رو صاحب این خانه و آن خانه به دست آر
سر بر قدم او نه و جان نیز بر آن هم
گر دست دهد دامن جانانه به دست آر
سردار شود هر که رود بر سر دارش
این مرتبهٔ عالی شاهانه به دست آر
در کنج دلت گنج خوشی هست طلب کن
نقدی تو از این گوشهٔ ویرانه به دست آر
از بندگی سید مستان خرابات
جامی بستان و می مستانه به دست آر